در گذرگاه زمان...
خبر آمدنت، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر، مردمان یمن و مصر وتونس، مردمان لیبی، مردمان بحرین،سوریه، همه عالم به تمنای تو بر خاسته اند، لحظه ی آمدنت نزدیک است. شور و حالی بر پاست

 

پسر نابینایی روی پله ساختمان نشسته و کلاهی جلوی خود گذاشته بود که تعداد کمی سکه در آن بود،

نوشته ای هم جلوی خودش گذاشته بود با این مضمون:

«
من کور هستم، به من کمک کنید

مرد رهگذری چند سکه از جیبش درآورد و درون کلاه ریخت، بعد نوشته پسرک را برداشت و نوشته را طوری جلوی پسر گذاشت که مردم بتوانند آن را به آسانی بخوانند.
مدت کمی گذشت و کلاه پسر پر از پول شد...


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:خدا,پسر نابینا,نابینا,تکدی گری, توسط آوای خسته ( هانیه )

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد